مثل درخت در شب باران

Sunday, September 26, 2004

درود خدمت شما فرزندان پاک کوروش کبیر

امشب می خوام مطالب در باره ی سهراب سپهری شاعر احساس بنویسم،سهراب در کاشان به دنیا آمد و پس از دوران دبیرستان به لندن رفت. سهراب به کشورهای اروپائی سفرهای زیادی داشت این شاعر بزرگ در سن 59 سالگی در کاشان بر اثر سرطان خون چشم از جهان بربست روحش شاد و یادش گرامی باد. حقیقتش من اون اوئل با شعر های سهراب خیلی حال میکردم اما حالا دیگه زیاد نمی خونم،این شعرش رو خیلی دوست دارم:
زندگی
زندگی رسم خوشایندی است
زندگی بال وپری دارد با وسعت مرگ
پرشی دارد اندازه ی عشق
زندگی چیزی نیست که لب تاقچه ی عادت از یاد من وتو
برود
زندگی جذبه ی دستی است که میچیند
زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
زندگی بُعد درخت است به چشم حشره
زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست
خبر رفتن موشک به فضا
لمش تنهایی ماه
فکر بوئیدن گل در کره ای دیگر

زندگی شستن یک بشقاب است

زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل ها
زندگی هندسه ساده و یکسان نفس هاست

هر کجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره،فکر،هوا،عشق،زمین مال من است

واقعاً احساس لطیفی به آدم دست میده وقتی این اشعار رو می خونه و حساب کنید این اشعار در هنگامی سروده شده که شاعر در آستانه مرگ بوده
کتاب سهراب رو می تونید از بخش کتاب وبلاگ بگیرید

Friday, September 24, 2004

ضد خاطرات

" زندگی ارزشی ندارد، ولی هیچ چیز هم ارزش زندگی را ندارد."
" انسان هرگز به عمق انسان نمی رسد و تصویرش را در وسعت اطلاعاتی که گرد می آورد باز نمی یابد."
" فیل خردمندترین جانوران است، یگانه جانوری است که زندگیهای پیشین خود را بیاد می آورد؛ ازین رو در زمانی آرام می ایستد و درباره گذشته می اندیشد."
" شرق را عرب پیری دیدم که بر گرده خر خود در خواب بی پایان اسلام فرو رفته است."
" درباره خودکشی حرفهای احمقانه خیلی شنیده ام ، اما نسبت به مردی که با عزم راسخ خودش را کشته هرگز احساسی جز احترام نداشته ام.اینکه آیا خودکشی کار شجاناعه ایست یا نه فقط برای کسانی مطرح میشود که خودشان را نکشته اند."
" بزرگترین راز این نیست که ما به تصادف در میان انبوه ماده و انبوه ستاره ها پرتاب شده ایم؛ بزرگترین راز اینست که در این زندان چنان تصاویر نیرومندی از خود میسازیم که نیستی را نفی میکند."
" توجه داشته باشید که از سه رمان بزرگی که هدفشان تسخیر مجدد جهان است اولی را یک برده یعنی سروانتس و دومی را یک محکوم به اعمال شاقه یعنی داستایفسکی و سومی را یک محکوم به چرخ شکنجه یعنی دانیل دوفو نوشته اند."
" انسان تصادفی بیش نیست و اساسا جهان از فراموشی ساخته شده است."


کسی دردم نمی دونه
کسی رازم نمی دونه
نه هم درد و هم آوازی با من یک دل نمی خونه
ازین آشفتگی بیزارم و بیزار
ولی راه فراری نیست ازین دیوار

Tuesday, September 21, 2004

پائیز


Sunday, September 19, 2004

آقا اگه بد میگم بگین بد میگی
...شاید مزحک به نظر بیاد ولی یکم فکر کنیم
حیف این همه منابع و ثروت نیس؟... حیف این همه انرژی نیست؟... حیف این اکسیژن نیست؟
ببینید افغانستان به چه فلاکتی رسید.... در عراق الآن خیلی خوش میگذره؟.... فلسطینیها چه حالی میکنن
حالا که ظلم و بیداد و کثافت و نجاست به حد اعلا رسیده وهیچ کس هم از خودش و زندگیش راضی نیست وهمه افسرده شدن و بیمار و از حضرت " وقت " هم خبری نیست من یه راه حل به نظرم رسیده؛ اگه بد بود بگین بده
آقا من میگم ما جهان سومی ها و ملل همیشه مظلوم و همیشه ناکام تاریخ بیایم در یک اقدام جوانمردانه و خداپسندانه باهم یهو بمیریم
هم خودمون راحت میشیم هم جهان اولی ها.... ما که هزار ساله میخوایم آدم شیم نتونستیم ؛ تو این دویست سیصد سال دیگه هم نمیتونیم و وضعمون ازین بدتر نشه بهتر نمیشه ... زحمتو کم کنیم برای کسانی که آدمند
ما که نمیتونیم از زندگیمون لذت ببریم...بذاریم بقیه حال کنن... چرا بذاریم اونا ما رو با اون فضاحت و زشتی از بین ببرن؟... چرا شرافتمندانه و باکلاس خودمون باهم نمیریم؟... ما در برابر اونا چی داریم که بخواییم در مقابلشون مقاومت کنیم؟ به چیمون بنازیم؟.... ما چه ارزشی داریم؟.... آخه ذلت تا چه حد؟.... خدا پدر سیب زمینی رو بیامرزه!....چرا بیخودی جنگ و بکش بکش و خونریزی راه بندازیم؟ چرا باعث بشیم منابع و هزینه ها و انرژیهای بسیار دیگری هدر بره؟ آخرش که باید بریم زیر سایه این ننگ.... این دو روز دنیا رو ول کنیم بریم... بذاریم فرزندانمون دیگه این ننگ رو نبینن ... بذاریم اونا( جهان اولی ها ) یه کاری واسه واژه " انسان " بکنن که آخرش یه چیزی جلوی خدا داشته باشیم و کمک کنیم که جلوی بقیه خداها روسفید باشه با این شاهکارش
انقده فیلمهای هالیوودی قشنگ قشنگ از روی این کار ما بسازن .... انقده تو تاریخ واسه خودمون کلاس داشته باشیم.... انقده برامون یادبود بگیرن.... انقده اسطوره بشیم.... انقده بچه معروف بشیم...شاید با این کارمون تو برنامه بعدی خدا جهان اولی بشیم
پس بیاین همه باهم بمیریم

Thursday, September 09, 2004

درود
امید وارم هر جا که هستید در سایه ی اهورمزدا پر نشاط باشید خوب امشب یه سری کارهایی انجام دادم امید وارم خوشتون بیاد ابتدا در قسمت کتاب کتاب های الکترونیکی فارسی رو قرار دادم تا لذتشو ببرید از جمله کتاب های بوف کور،سهراب سپهری و غیره وسپس واستون یک برنامه گذاشتم که تو هاردم بود و بسیار زیبا هستند و با اون ها میتونید زیبا تر بخونید و بنویسید و فکر نکنم جای دیگه ای پیدا کنید و سوماً و از همه مهمتریه یه سری عکس تو قسمت گالری عکس وبلاگ گذاشتم عکس اول تصویر نقاشی ای به فروش گذاشت زنان ایرانی در عربستان در زمان حمله ی اعراب به ایرانه که واقعاً ناراحت کننده است و البته این تصویر نقاشی در موزه ی انگلستان قرار داره هر کی خواست بره ببینه و عکس دوم منشور و فرمان کوروش بزرگ و توضیحاتی در زیر آن است امید وارم خوشتون بیاد

اهورامزدا نگاه دارتان باشد

بدرود

لعنت
در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

ای خداونداننِ خوف انگیز شب پیمانِ ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آنین
تا نه این شب های بی پایان جاویذان افسون پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آ،تاب جاودانی تر کنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را،در به روی من
باز نگشائید

در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز نیست یک فریاد
چون شبان بی ستاره ی قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزممن، از نخوت زبان در دهان
بسته است
راه من پیداست
پای من خسته ست
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه ی فتحی
قدیمی را
با تن بشکسته اش
تنها
زخم پر دردی به جا ماندهست از شمشیر و،دردی
جانگذاری از خشم
اشک ،میجوشاندش در چشم خونین داستان درد
در شب بی صبح خود تنهاست
دردناک و خشمناک از رنج زخم و نخوت خود می زند
فریاد
در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت نیست یک فریاد....
ای خداوندان ظلمت شاد...
از بهشت گندتان ما را
بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردس ظلم آئین!

باد تا شبهای افسون مایه تان را، من
به فروغ صد هزارن آفتاب جاودانی تر کنم نفرین

شاملو

درد دل

سلام حالتون خوبه؟ خیلی ها بهم ایمیل زدن می گن چرا پس حرف نمی زنی فقط شعر مینویسی؟
خوب به نظر من یه شعر زیبا و معنی دار می تونه اندازه ی هزار صفحه مطلب مفهوم برسونه،راستش خیلی نا امیدم،خیلی ؛؛؛وقتی که به فلسفه ی آفرینش فکر میکنم می بینم که ما اصلاً برای چی به وجود اومدیم و وقتی کتاب بوف کور رو خوندم یه تفکر خاصی نسبت به این جهان پیدا کردم میدونید صادق هدایت نویسنده بوف کور و چند کتاب ارزشمند دیگه چه طوری ازین دنیا رخت بربست؟ بار اول که اقدام به خودکشی کرد خودشو انداخت توی آب تا قرق کنه اما مردم نجاتش دادند،،،اون درست تو زمانی بود که از ایران رفته بود فرانسه و کارش به جایی رسیده بود که حتی پول نداشت عینک شکسته ی خودشو درست کنه برای بار دوم خودش رو خواست با برق بکشه ام باز هم نتونست و بعد ازچند سال صادق هدایت این نویسنده ی جهانی خودشو با گاز خفه کرد،بدون خونریزی بدون کثافت

Wednesday, September 08, 2004

در خاک شدن

در ميان نفس‌هايم
هربار مرا دار مي‌زنند
كسي كفني به رويم مي‌كشدو كسي هست كه مدام مرا مي‌نگردسارهاي سياه جار مي‌زنند
و پژواك يك جيغ را حفره‌ي تاريك دالاني با خود مي‌برد
افسوس من‌ نمي‌دانم در كدام يك از اين مناسك‌ اعدام
جان داده‌ام

تمام نقطه های کلمات روي خط مي‌ريزند و رفتگري پير با لباس‌ نارنجي و كلاه كهنه‌ و لبه دارش مي آيد و با چوب بلندي كه يك دسته خار كوهي با يك تكه چادر مشكي به انتهايش گره خورده است نقطه ها را از روي خط جارو مي‌كند و در پايان كارش به انتهاي خط كه مي رسد روي دندانه‌ي يك ب بي نقطه مي نشيند و پايش را روي پاي ديگرش مي‌اندازدو سيگاري آتش مي زند و به جايي ميان خطوط خيره مي‌ماند

Tuesday, September 07, 2004

تنديس سربي خواب‌هاي کودکيم
اين را فقط به تو مي‌گويم . کاملا در ِگوشي. روزي بشر فراموش خواهد شد . يعني شايد روزي خدا از دست ما خسته شود و خوابش بگيرد . آن‌وقت بشريت از هستي خارج شود و وارد خلأ شود .آن‌موقع ديگر هيچ تنهايي ، نگران ِ تنهايي خود نيست . ديگر ابري وجود ندارد تا کسی زنجیر به پايش کند . باري از هستي ديده نمي‌شود . به اين فکر مي‌کنم که کِي خدا دلش به حالمان بسوزد و از خواب بيدار شود ؟ تو چه مي‌گويي؟




Monday, September 06, 2004

ما و مجنون همسفر بودیم در دشت جنون
او به مقصد ها رسید و ما هنوز آواره ایم

Thursday, September 02, 2004

مرگ هر انسان پايان جهانی است که او برای خود ساخته است.... سردی شب را انگاه که در اغوش تو خفته باشم
می فهمم......... معنای نان و گرسنگی را از دستان پينه بسته کارگر و چشمان اشک آلود پسرک ديدم..... زندگی سراسر بيهودگی ها را بيهوده طی کردن است....

شعر

عشقمان را بر صخره حک کرديم
نفرتمان را اما بر
برف نوک قله تا گرمای عشق
ابش کند
تا بشويد غبار فراموشی را از صخره ها


تراژدی تولد

ما نقاط سر گردان روی اين دايره بی مرکزيم
می چرخيم می چرخيم اما هنوز سر جای اوليم
آری زندگی شوخی بزرگی است با تراژدی تولد آغاز شده با کمدی مرگ به پايان می رسد...


عمری بزدم بر در و چون بگشودند
ديدم ز برون در ؛ درون می زده ام