مثل درخت در شب باران

Wednesday, October 27, 2004

تراژدی تولد

ما نقاط سر گردان روی اين دايره بی مرکزيم
می چرخيم می چرخيم
اما هنوز سر جای اوليم
آری زندگی شوخی بزرگی است با تراژدی تولدآغاز شده
...و با کمدی مرگ به پايان می رسد


Tuesday, October 19, 2004

بنده دارم هیچ کاری نمیکنم
بنده دارم اینجا یه سری چرت و پرت تف میدم... که چی؟
که یه سری بیان بخونن... که چی؟
که به من بخندن... که چی؟
که بخندن... خندیدن خوبه...که چی؟
بنده دارم زندگی میکنم.... که چی؟
که بقیه هم دارن زندگی میکنن...که چی؟
که به سعادت برسن... که چی؟
سعادت خوبه دیگه
کجاش خوبه؟ ... بعد از اینکه به سعادت رسیدیم چی؟... بلاخره یه روز هم ازجناب سعادت خسته میشیم
اونجا خستگی و مرارت نداره
گیرم که نداشته باشه... همش باید سعادت بازی کنیم؟ آخرش چی؟
چرا عمرمو تلف کنم واسه چیزی که معلوم نیس و هیچ تضمینی هم براش وجود نداره؟" بنده دارم هیچ کاری نمیکنم..."

Thursday, October 14, 2004



Tuesday, October 12, 2004


و از قبیله‌ی مردمان اصیل کفش گلی،فقط من مانده‌ام و تو...و
هرگز فکر کرده‌ای
برای دو واحد لنگه کفش گل،چند ‌متر گرد و خاک لازم است؟

به شغل دخترک کبریت فروش، بعد از مرگ، فکر کنید...نفس‌تان را در سینه حبس کنید و تا ده بشمارید......به معمولی ‌بودن وبلاگ‌تان فکر کنید...و این که شما هم بی‌شباهت به یک آدم معمولی نیستید...و تمام بینندگان شما یک مشت دروغگوی ساده‌لوح هستند...نفس‌تان را در سینه حبس کنید و تا دو هزار بشمارید......به زندگی امروزتان فکر کنید...و شباهت خسته‌کننده‌اش با روز قبل، هفته قبل، ماه قبل......قبل از این‌که خفه شوید، دست‌تان را از جلوی دهان‌تان بردارید...


آبی می‌شویم...زیر دریای از آب مدفون می‌شویم......و تشنه می‌مانیم..

و دخترک تنها،وقتی دیگه تو کمد جاش نشدو حتی زیر تخت،تصمیم گرفت از تنهایی در بیاد
اولین آدم بدون سری بود که در عمرم می‌دیدم...ا
اما مهربان بود و معنی اشک را می‌فهمید...
و می توانست با تقریب یک صدم،گونه‌ام را لمس کند...ا
و من،حتی قلبش را هم پیدا نکردم



- همه‌ی حرکاتت من‌و یاد سایه‌ای می‌اندازه که یک عمر در حسرت لمس پشت دست‌های حجم سه‌بعدی خودش روی زمین بود...- و من اون سایه‌ام یا حجمش؟- تو؟! خورشید...



حس شرم و آرامش...دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی می‌گه
«دیدی ترس نداشت؟»
...حس آرامش و شرم.
.دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی،فقط نگاهت می‌کنهو می‌ترسی
.بوی کهنگی می‌دن تمومشون
بوی سرشار عطرت
.امروز بعد از مدت‌ها بررسی فهمیدم،همه‌ی دخترهای شهر از عطر تو می‌زنند
تو،سمبل همه‌ی دخترهای شهر شده‌ای...همه‌ی دخترهای شهری شهر
.که ادکلن‌های مخصوص می‌زنن تا من،اونا رو با تو اشتباه بگیرم
.می‌شه یکی دست من‌و بگیره و از خیابون ردم کنه؟
کمینه‌ی ارتفاع دستهایم از سطح زمین،روز به روز کمتر می‌شود
.و من از استغاثه دورتر
.نوک انگشت‌هایم بوی شهر گرفته است
.و کتف‌هایم، بوی شترمرغ
می‌دانم،دیر یا زود روزی می‌رسد
که باید غصه‌ی این را بخورمکه دست‌هایم در تابوت جا نمی‌شوند
..آمین...پ.ن.یادمه، دست‌های بریده‌ی مردگان رو

سانسور و خود سانسوری

هر وقت کلامی یا تصویری سانسور می شود، بخشی از روح خالق آن را کشته اند.وقتی خود نویسند یا طراح، کلام یا تصویر خودش را سانسور می کند،خودش،روح خودش را می کشد.نسل ما، نسلی است که بارها روحش کشته شده و بارها خود کشی روحی کرده.خدا آخر وعاقبت ما را به خیرکند.

وقتی امید را از ما می گیرند
دوست را می گیرند

.امید را نا امید می کنند

پروانه را اسیر تار عنکبوت می کنند.

و این شب تار، تمامی ندارد





سه شنبه 21 مهرماه

روزی ما دوباره کبوترهايمان را پيدا خواهيم کرد
و مهربانی دست زيبايی را خواهد گرفت.
روزی که کمترين سرودبوسه است
...و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
..روزی که ديگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ايست و قلب برای زندگی بس است
.روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرين حرف دنبال سخن نگردی
.روزی که آهنگ هر حرف زندگيست
تا من به خاطر آخرين شعر
رنج جست و جوی قافيه نبرم
.روزی که هر لب ترانه ايست تا کمترين سرود بوسه باشد
روزی که تو بيايی برای هميشه بيايی
و مهربانی با زيبايی يکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهايمان دانه بريزيم
.و من آن روز را انتظار ميکشم
حتی روزی که ديگر نباشم
.(احمد شاملو)
....خوب ديگه
اگه دوست داريد ... شما هم يه يادگاری برام بنويسيد ..
خيلی دوستون دارم ....خيلی ...
خداحافظ

مطمئن باشو برو

ضربه ات کاری بود

دل من سخت شکست

و چه زشت به من و سادگی ام

خندیدی

برو تا راحت تر ، تکیه های دل خود را سر هم بند زنم


توی نظرات یکی از دوستامون گفته بودن که من حرف دلم رو بزنم،اتفاقاً من خیلی مطلب می نویسم ولی جرعت نمی کنم بذارم تو وبلاگ، دلیلشم خودتون بهتر از من می دونید
این ها هم ارزش یک بار خواندن را دارند

تو انجيل نوشته:
به نام پدر بهشتي ام،
به نام پدر خوبم.


خدا به مسيح گفت:
"من يك خداي اندوه، يك خداي غم، يك خداي منتظر،
و يك خداي درد و رنج بوده ام. اگر تمامي روزهاي
ده ها هزار سال را بتوان با ريسماني بهم متصل كرد،
آن ريسمان اشك و خون است."


A sentence from DP
:
آيا چشمهاي من آفريده شده كه خودشان را ببينند؟