مثل درخت در شب باران

Tuesday, October 12, 2004



حس شرم و آرامش...دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی می‌گه
«دیدی ترس نداشت؟»
...حس آرامش و شرم.
.دقیقاً مثل وقتی که یه دوست قدیمی،فقط نگاهت می‌کنهو می‌ترسی
.بوی کهنگی می‌دن تمومشون
بوی سرشار عطرت
.امروز بعد از مدت‌ها بررسی فهمیدم،همه‌ی دخترهای شهر از عطر تو می‌زنند
تو،سمبل همه‌ی دخترهای شهر شده‌ای...همه‌ی دخترهای شهری شهر
.که ادکلن‌های مخصوص می‌زنن تا من،اونا رو با تو اشتباه بگیرم
.می‌شه یکی دست من‌و بگیره و از خیابون ردم کنه؟
کمینه‌ی ارتفاع دستهایم از سطح زمین،روز به روز کمتر می‌شود
.و من از استغاثه دورتر
.نوک انگشت‌هایم بوی شهر گرفته است
.و کتف‌هایم، بوی شترمرغ
می‌دانم،دیر یا زود روزی می‌رسد
که باید غصه‌ی این را بخورمکه دست‌هایم در تابوت جا نمی‌شوند
..آمین...پ.ن.یادمه، دست‌های بریده‌ی مردگان رو

0 comment(s):

Post a comment

<< Home