مثل درخت در شب باران

Thursday, September 09, 2004

لعنت
در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد

ای خداونداننِ خوف انگیز شب پیمانِ ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه پنهانی این فردوس ظلم آنین
تا نه این شب های بی پایان جاویذان افسون پایه تان را من
به فروغ صد هزاران آ،تاب جاودانی تر کنم نفرین،
ظلمت آباد بهشت گندتان را،در به روی من
باز نگشائید

در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز نیست یک فریاد
چون شبان بی ستاره ی قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزممن، از نخوت زبان در دهان
بسته است
راه من پیداست
پای من خسته ست
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه ی فتحی
قدیمی را
با تن بشکسته اش
تنها
زخم پر دردی به جا ماندهست از شمشیر و،دردی
جانگذاری از خشم
اشک ،میجوشاندش در چشم خونین داستان درد
در شب بی صبح خود تنهاست
دردناک و خشمناک از رنج زخم و نخوت خود می زند
فریاد
در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت نیست یک فریاد....
ای خداوندان ظلمت شاد...
از بهشت گندتان ما را
بی نصیبی باد!

باد تا فانوس شیطان را بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردس ظلم آئین!

باد تا شبهای افسون مایه تان را، من
به فروغ صد هزارن آفتاب جاودانی تر کنم نفرین

شاملو

0 comment(s):

Post a comment

<< Home