راز حقیقت
زمستان سرد و بی روح
شلاق می زند بر ذهن مان
و
دل ها ، خسته از بیداد زمان
،محبوس در قفس سینه مان
،تابوتی ست مرگ
.در حکم بسترش بر قامت زندگی
سنگین بر دوش می کشیم
و
،سخت گام می نهیم بر راه سنگلاخ حقیقت
.شاید که دریچه ای به روی مان گشوده شود
!اما افسوس
که حقیقت را بر دوش داریم
و
!خود از آن بی خبر
«عكس توسط خودم »
کمي اين طرف تر
گول ظاهرش را نخور
به تلنگری فرو می ریزد
!!!درون آشفته و و یران شده اش را ندیده ای
درخت پر از برگهای سبز بود
اما با بادی شکست و افتاد
تنه اش از درون پوسیده بود
و تو آن را نمی دیدی
اگر به تنه اش دست می کشیدی
و لحظه ای در کنارش درنگ می کردی
!شاید که می فهمیدی
خون روان شد
قرمزی اش چشم ام را می زند.
زمان نمی گذرد.
خواب ام گرفته،
همه جا روشن است.
چشم ام را می بندم.
باز هم سرخی می بينم.
به زمين چسبيده ام
توهم است،
يا واقعيت؟
نقطه.
و نوبت خود را انتظار میکشیم
:احمد شاملو
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
,نه آفتاب
ما
بیرون زمان
ایستادهایم
با دشنهی تلخی
.در گردههایمان
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمیگوید
که خاموشی
به هزار زبان
.در سخن است
در مردگان خویش
نظر میبندیم
با طرح خندهای
و نوبت خود را انتظار میکشیم
بیهیچ
!خندهای
خودكشي
قدمهایم را تند تر بر می دارم....
و آینه ها را می شکنم از پی گامهای سستم....
آرزوهایم را می برد باد
مثل گیسوانش که همیشه دوست دارم میان عطرش غرق شوم.....
مثل سپیدی شقیقه هام ...
که با وسواس شانه شان می کنم اما باز می ریزند روی پیشانی ام....
خسته ام ...مثل شاپرک
که هی می پرد و می کوبد تن اش را به داغی حباب بی اکسیژن لامپ
....
دراز می کشم میان شمع های کوتاه و بلند
و دیگر دلم
حتی یک پک سیگار هم ....
نمی خواهد.....
قطعهای برای پايان
همانطور که میگويند
پرونده بسته شد
و قايق عشق
بر صخره زندگی روزمره شکست
با زندگی بیحساب شدم
بیجهت
دردها را
فاجعهها را
دوره نکنيد
و يا آزارها را.
از ولاديمير ماياکوفسکی
(عكس توسط خودم)