مثل درخت در شب باران

Sunday, May 13, 2007

راز حقیقت


زمستان سرد و بی روح

شلاق می زند بر ذهن مان

و

دل ها ، خسته از بیداد زمان

،محبوس در قفس سینه مان

،تابوتی ست مرگ

.در حکم بسترش بر قامت زندگی

سنگین بر دوش می کشیم

و

،سخت گام می نهیم بر راه سنگلاخ حقیقت

.شاید که دریچه ای به روی مان گشوده شود

!اما افسوس

که حقیقت را بر دوش داریم

و

!خود از آن بی خبر
«عكس توسط خودم »

Monday, April 02, 2007

کمي اين طرف تر




گول ظاهرش را نخور
به تلنگری فرو می ریزد
!!!درون آشفته و و یران شده اش را ندیده ای
درخت پر از برگهای سبز بود
اما با بادی شکست و افتاد
تنه اش از درون پوسیده بود
و تو آن را نمی دیدی
اگر به تنه اش دست می کشیدی
و لحظه ای در کنارش درنگ می کردی
!شاید که می فهمیدی

Wednesday, February 07, 2007

خون روان شد

قرمزی اش چشم ام را می زند.

زمان نمی گذرد.

خواب ام گرفته،

همه جا روشن است.

چشم ام را می بندم.

باز هم سرخی می بينم.

به زمين چسبيده ام

توهم است،

يا واقعيت؟

نقطه.

Wednesday, December 13, 2006

و نوبت خود را انتظار می‌کشیم



:احمد شاملو
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
,نه آفتاب
ما
بیرون زمان
ایستاده‌ایم
با دشنه‌ی تلخی
.در گرده‌های‌مان
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی‌گوید
که خاموشی
به هزار زبان
.در سخن است
در مردگان خویش
نظر می‌بندیم
با طرح خنده‌ای
و نوبت خود را انتظار می‌کشیم
بی‌هیچ
!خنده‌ای

Wednesday, October 04, 2006

خودكشي


قدمهایم را تند تر بر می دارم....

و آینه ها را می شکنم از پی گامهای سستم....

آرزوهایم را می برد باد

مثل گیسوانش که همیشه دوست دارم میان عطرش غرق شوم.....

مثل سپیدی شقیقه هام ...

که با وسواس شانه شان می کنم اما باز می ریزند روی پیشانی ام....

خسته ام ...مثل شاپرک

که هی می پرد و می کوبد تن اش را به داغی حباب بی اکسیژن لامپ

....

دراز می کشم میان شمع های کوتاه و بلند

و دیگر دلم

حتی یک پک سیگار هم ....

نمی خواهد.....

Friday, September 15, 2006

قطعه‌ای برای پايان


همانطور که می‌گويند

پرونده بسته شد

و قايق عشق

بر صخره زندگی روزمره شکست

با زندگی بی‌حساب شدم

بی‌جهت

دردها را

فاجعه‌ها را

دوره نکنيد

و يا آزارها را.

از ولاديمير ماياکوفسکی

(عكس توسط خودم)