خون روان شد قرمزی اش چشم ام را می زند.زمان نمی گذرد. خواب ام گرفته، همه جا روشن است. چشم ام را می بندم. باز هم سرخی می بينم. به زمين چسبيده ام توهم است، يا واقعيت؟ نقطه.
خون روان شد
قرمزی اش چشم ام را می زند.
زمان نمی گذرد.
خواب ام گرفته،
همه جا روشن است.
چشم ام را می بندم.
باز هم سرخی می بينم.
به زمين چسبيده ام
توهم است،
يا واقعيت؟
نقطه.
posted by arash at 10:35 PM
Post a comment
<< Home
درد من حصار برکه نيست درد زيستن با ماهيانی است که فکر دريا به ذهنشان خطور نکرده است
alonely_tree@yahoo.com
Free counter
0 comment(s):
Post a comment
<< Home