تراژدی تولد
بنده دارم اینجا یه سری چرت و پرت تف میدم... که چی؟
که یه سری بیان بخونن... که چی؟
که به من بخندن... که چی؟
که بخندن... خندیدن خوبه...که چی؟
بنده دارم زندگی میکنم.... که چی؟
که بقیه هم دارن زندگی میکنن...که چی؟
که به سعادت برسن... که چی؟
سعادت خوبه دیگه
کجاش خوبه؟ ... بعد از اینکه به سعادت رسیدیم چی؟... بلاخره یه روز هم ازجناب سعادت خسته میشیم
اونجا خستگی و مرارت نداره
گیرم که نداشته باشه... همش باید سعادت بازی کنیم؟ آخرش چی؟
چرا عمرمو تلف کنم واسه چیزی که معلوم نیس و هیچ تضمینی هم براش وجود نداره؟" بنده دارم هیچ کاری نمیکنم..."
و از قبیلهی مردمان اصیل کفش گلی،فقط من ماندهام و تو...و
به شغل دخترک کبریت فروش، بعد از مرگ، فکر کنید...نفستان را در سینه حبس کنید و تا ده بشمارید......به معمولی بودن وبلاگتان فکر کنید...و این که شما هم بیشباهت به یک آدم معمولی نیستید...و تمام بینندگان شما یک مشت دروغگوی سادهلوح هستند...نفستان را در سینه حبس کنید و تا دو هزار بشمارید......به زندگی امروزتان فکر کنید...و شباهت خستهکنندهاش با روز قبل، هفته قبل، ماه قبل......قبل از اینکه خفه شوید، دستتان را از جلوی دهانتان بردارید...
و دخترک تنها،وقتی دیگه تو کمد جاش نشدو حتی زیر تخت،تصمیم گرفت از تنهایی در بیاد
اولین آدم بدون سری بود که در عمرم میدیدم...ا
اما مهربان بود و معنی اشک را میفهمید...
و می توانست با تقریب یک صدم،گونهام را لمس کند...ا
و من،حتی قلبش را هم پیدا نکردم
- همهی حرکاتت منو یاد سایهای میاندازه که یک عمر در حسرت لمس پشت دستهای حجم سهبعدی خودش روی زمین بود...- و من اون سایهام یا حجمش؟- تو؟! خورشید...
وقتی امید را از ما می گیرند
.امید را نا امید می کنند پروانه را اسیر تار عنکبوت می کنند. و این شب تار، تمامی ندارد
دوست را می گیرند
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام
خندیدی
برو تا راحت تر ، تکیه های دل خود را سر هم بند زنم
توی نظرات یکی از دوستامون گفته بودن که من حرف دلم رو بزنم،اتفاقاً من خیلی مطلب می نویسم ولی جرعت نمی کنم بذارم تو وبلاگ، دلیلشم خودتون بهتر از من می دونید
این ها هم ارزش یک بار خواندن را دارند
به نام پدر بهشتي ام،
به نام پدر خوبم.
خدا به مسيح گفت:
"من يك خداي اندوه، يك خداي غم، يك خداي منتظر،
و يك خداي درد و رنج بوده ام. اگر تمامي روزهاي
ده ها هزار سال را بتوان با ريسماني بهم متصل كرد،
آن ريسمان اشك و خون است."
A sentence from DP
:
آيا چشمهاي من آفريده شده كه خودشان را ببينند؟