خون روان شد قرمزی اش چشم ام را می زند. زمان نمی گذرد. خواب ام گرفته، همه جا روشن است. چشم ام را می بندم. باز هم سرخی می بينم. به زمين چسبيده ام توهم است، يا واقعيت؟ نقطه.
مثل درخت در شب باران
درد من حصار برکه نيست درد زيستن با ماهيانی است که فکر دريا به ذهنشان خطور نکرده است