مثل درخت در شب باران

Friday, July 01, 2005

آرش کمانگير
او خود را آماده كرد، برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان ايران نمود و گفت: ببينيد من تندرستم و هيچ كژي در وجودم نيست. ولي ميدانم كه چون تير را از كمان رها كنم همه ي نيرويم با تير از بدن بيرون خواهد شد. آن گاه تير و كمان را برداشت و بر بلنداي كوه دماوند بر آمد و به نيروي خداداد تير را رها كرد و خود بي جان بر زمين افتاد. هرمز, خداوند بزرگ, به فرشته ي باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيمروز در آسمان ميرفت و از كوه و در و دشت ميگذشت تا در كنار رود جيحون بر تنه ي درخت گردويي كه سترگ ترين درخت در گيتي بود نشست. آن جا را مرز ايران و توران جاي دادند و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند كه جشن تيرگان در ميان ايرانيان از اين زمان پديد آمده است.از دیدگاه نجومی، اين جشن برابر است با بزرگترين روز سال خورشيدي و گرماي تابستان كه همان تير روز از ماه تير است. برابر با سالنماي كهن ايران و سالنماي زرتشتيان اين روز ، سيزدهم تيرماه است اما در سالنماي كنوني ايران به علت ماههاي سي و يك روزه ، جشن ، سه روز به جلو مي افتد و در روز دهم تيرماه برگزار مي شود
و اي كاش پدر بزگ ها و مادر بزرگ ها به جاي گفتن قصه هاي پوچ و بي مايه و تنها سرگرم كننده براي فرزندان خود داستان اسطوره هاي ايران را بگويند. هر آينه, به ديد من اين گونه داستانها كه ريشه در تاريخ كهن و اسطوره هاي ما دارد, خيلي آسان تر و بهتر براي فرزندان ما قابل دريافت است

برف می بارد؛
برف میبارد به روی خار و خاراسنگ؛
آنک،آنک، کلبه ای روشن؛
درکنار شعله ی آتش؛
روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود؛
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره؛
.دشمنان بر جان ما چیره
ترس بود وبال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه، برگ از برگ؛
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش؛

کودکان بر بام؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛
کم کمَک در اوج آمد پچ پچ خفته؛
خلق چون بحری بر آشفته؛
به جوش آمد؛
خروشان شد؛
به موج افتاد؛
بُرش بگرفت و مردی چون صدف؛
.از سینه بیرون داد
"منم آرش!"
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن؛
« منم آرش سپاهی مرد آزاده ؛
« به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را اینک آماده ؛
«کمانداری کمانگیرم؛
« شهاب تیز رو تیرم؛
« مرا تیر است آتش پَر؛
« .ولیکن چاره ی امروز، زور و پهلوانی نیست

پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد؛
« !درود ای واپسین صبح، ای سحر بدرود
« .که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود
« !به صبح راستین سوگند
« !به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
« که آرش جان خود در تیر خواهد کرد؛
« پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند؛
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش؛
نفس در سینه ها بی تاب میزد جوش؛
زمین خاموش بود وآسمان خاموش؛
.تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
نظر افکند آرش سوی شهر آرام؛

کودکان بر بام ؛
دختران بنشسته بر روزن؛
مادران غمگین کنار در؛ مرد ها در راه؛
دشمنان در سکوتی ریشخند آمیز ؛
.راه واکردند
.کودکان از بام ها او را صدا کردند
مادران او را دعا کردند؛
.پیر مردان چشم گرداندند
آرش اما همچنان خاموش؛
.از شکاف دامن البرز بالا رفت؛وز پی او؛ پرده های اشک پی در پی فرود آمد

شامگاهان؛راه جویانی که می جستند، آرش را به روی قله ها، پی گیر؛
بازگردیدند؛
بی نشان از پیکر آرش؛
با کمان و ترکشی بی تیر؛
آری، آری ، جان خود در تیر کرد آرش؛
کار صدها صدهزاران تیغه ی شمشیر کرد آرش؛
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون ؛
به دیگر نیمروزی از پی آن روز؛
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند؛
آنجا را از آن پس؛
مرز ایرانشهر و توران باز نامیدند؛

آفتاب و ماه را درگشت؛
.سال ها بگذشت
در تمام پهنه ی البرز؛
وین سراسر قله ی مغموم و خاموشی که می بینید؛
وندرون دره های برف آلودی که میدانید؛
رهگذرهایی که شب در راه می مانند؛
نام آرش را پیاپی در پی کهسار میخوانند؛
.و نیاز خویش می خواهند
با دهان سنگ های کوه، آرش میدهد پاسخ؛
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه؛
می دهد امید؛
.می نماید راه

سیاوش کسرایی