تو آخرين روزهاي اسفندوقتی همه چی داشت نو میشدوقتی همه چی پر از زندگی میشديكی يه شب يه تيكه از مهتاب رو دزديداز نردبون اومد پايينواون تيكه گنده روتو دلش قايم كرداز اون موقع تا حالافقط يه ب تو آسمون مونده چون بقيش!دست ماست!
posted by arash at 8:19 PM
Post a comment
<< Home
درد من حصار برکه نيست درد زيستن با ماهيانی است که فکر دريا به ذهنشان خطور نکرده است
alonely_tree@yahoo.com
Free counter
0 comment(s):
Post a comment
<< Home