دیر گاهی ماند اجاقم سرد
.و چراغم بی نصیب از نور
.خواب دربان را به راهی برد
،بی صدا آمد کسی از در
.در سیاهی آتشی افروخت
بی خبر اما
.که نگاهی در تماشا سوخت
،گرچه می دانم که چشمی راه دارد با فسون شب
:لیک می بینم ز روزن های خوابی خوش
.آتشی روشن درون شب
« سهراب سپهری »
که نگاهی در تماشا سوخت و چقدر از اون موقع گذشته . چقدر زود
0 comment(s):
Post a comment
<< Home