مثل درخت در شب باران

Tuesday, March 15, 2005


اندک اندک ، رفته رفته ، ابرها گشتند چیره
،آسمان گردیده تیره
،بسته شد رخساره خورشید رخشان
....ریخت باران ، ریخت باران
از خواب که بیدار شدم یه احساس خوب به تمام حسهایی که قبلا داشتم اضافه شده بود . حالا علاوه بر همه اون گیجی و سردرگمی یه حس خوب هم دارم . یه حسی مثل تازگی ، مثل زندگی ، مثل عشق . یه چیزی ، شاید یه تولد دوباره . بارون آروم آروم می بارید . چه هوای لطیفی ، چه هوای پاکی ، چه صبح قشنگی .... و بعد یه صدا ، یه صدا که یادآور روزهای خوب کودکی بود . یه صدای آشنا

وای چقد زمان زود می گذره ! یادم می یفته به پارسال . پارسال این موقعها . روزهای عجیبی بود . چه حس بدی داشتم و چه حس خوبی ! و فکر می کنم : امروز هم به همون سرعت می گذره . تا چشم به هم بذارم می شه سال دیگه و اون وقت شاید به این فکر کنم که پارسال این موقع چه حس قشنگی داشتم . یه حس قریب و خوب و غریب

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
.به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناریها
.که به اندازه یک پنجره می خوانند
« فروغ فرخزاد – تولدی دیگر »


ziba.jpg

0 comment(s):

Post a comment

<< Home