صدای بارون
فکر می کنم به تمام چیزایی که ازشون می ترسم . فکر می کنم چقد دلم نمی خواد بعضی چیزا اتفاق بیفته و من از این اتفاقها می ترسم . چقدر دلم نمی خواد باورهام بشکنه . چقد دلم نمی خواد چیزایی ،رو که دوست دارم از دست بدم و احساس می کنم چقد تنهام . دلم می گیره . بارون می باره
فکر می کنم که دور خودم می چرخم ! فقط می خوام بگذرونم . به کجا می خوام برم ؟ به کجا باید برم ؟ نمی دونم . فکر می کنم کاش حداقل می شد اون جوری گذروند که دوست داری و احساس می کنم ،چقدر تنهام . دلم می گیره . بارون می باره
فکر می کنم که چه هوای قشنگی . چقدر دلم می خواد برم زیر بارون . انقدر راه برم که خیس خیس ،بشم . باز هم احساس می کنم چقدر تنهام . باز هم دلم می گیره . بارون می باره
:دیگه بارون نمی یاد و من زمزمه می کنم
اتاق خلوت پاکی است
!برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
.دلم عجیب گرفته است
.خیال خواب ندارم
« سهراب سپهری »
0 comment(s):
Post a comment
<< Home