مثل درخت در شب باران

Sunday, November 14, 2004

...تنها می مانم

اي كساني‌كه مأمور دفن من هستيد

هرگاه كه من مردم
مرا در تابوت سياهي بگذاريد
تا همگان بدانند كه جز سياهي در دنيا، چيزي نديده‌ام
چشمانم، چشمانم‌را باز بگذاريد
تا بداند كه هنوز چشم انتظارم
دهانم، دهانم‌را باز بگذاريد
تا باور كند كه هنوز، ناگفتني‌ها دارم
دستانم، دستانم‌را باز بگذاريد
تا ببينند كه چيزي باخود نخواهم برد
در تابوت را باز بگذاريد
تا شايد كه بيايد
آن‌گاه، صليبي از يخ بر سر مزارم بگذاريد
تا با اولين طلوع خورشيد، آب گشته، بر خاکم بگريد
شما نگرييد
ديگران نگريند
هيچ‌كس نماند
همه برويد
تنها بودم
مي‌خواهم تنها بمانم

. . .




0 comment(s):

Post a comment

<< Home